دانه ای که سپیدار بود
 
.::: پرواز شب :::.
Home        My Profile        E-mail       Archive        Titles
برچسب:, :: ::  l3y : Sh.mnv

 

 
 
دانه ای که سپیدار بود
 
 
 
 
 
دانه كوچک بود و كسی او را نمی‌دید...
 
 
 
 

سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچک بود.

دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه  

 
 
 
گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت...
 
 
 

گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت

 

 

 

و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید

 

 

 

اما هیچكس جز پرنده‌ها‌یی كه قصد خوردنش را داشتند

یا حشره‌هایی كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌كردند  

 
 
 
به او توجهی نمی‌كرد...

دانه خسته بود از این زندگی؛

از این‌ همه گم‌ بودن و كوچكی خسته بود  

 

 

 

یک روز رو به خدا كرد و گفت :نه، این رسمش نیست.

 

 

 

من به چشم هیچ‌كس نمی‌آیم.

 

 

 

 

كاشكی كمی بزرگتر، كمی بزرگتر مرا می‌آفریدی خدا گفت اما عزیز كوچكم....

تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فكر می‌كنی  

 
 
 
حیف كه هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی...
 
 
 
 

 

 

رشد ماجرایی است كه تو از خودت دریغ كرده‌ای.

 

 

 

 

 

 

راستی یادت باشد تا وقتی كه می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی.

 

 

 

 

 

 

 

خودت را از چشم‌ها پنهان كن تا دیده شوی...

 
دانه كوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید،

اما رفت زیر خاك و خودش را پنهان كرد
سال‌ها بعد دانه كوچک، سپیداری بلند و با شكوه بود
...

  

 

 

  كه هیچكس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد.

  سپیداری كه به چشم همه می‌آمد... 

 
 
 

 
 
 
گاهی اتفاقی در زندگی آدم ها می افتد که فکر می کنند شر است
اما تنها خدا می داند که آن اتفاق برایش جز خیر نیست و
گاهی خیری که فقط خدا می داند شر است.